مى دانيد درباره انسان كه اساسا انسان چگونه موجودى است , دو نوع نظر است . يكى اينكه انسان نيز مانند همه جانداران ديگر يك موجود صد در صد به اصطلاح خاكى است يعنى مادى است ولى موجود مادىاى كه در مسير تحولات مادى , آن حداكثرى كه يك ماده مى توانسته است متكامل بشود , تكامل پيدا كرده است . حيات , چه در گياهان و چه در درجه عاليترش حيوانات و چه در درجه عاليتر از آن انسانها , خود يك تجلى و پرتوى است از تكاملاتى كه ماده در مسير خودش تدريجا پيدا كرده است . يعنى عنصر ديگرى غير از عناصر مادى در بافتمان وجود اين موجود دخالت ندارد . ( اينكه عنصر مى گوئيم , به خاطر اينست كه تعبير ديگرى نداريم . ) هر شگفتى كه در اين موجود هست , از همين بافت مادى او سرچشمه مى گيرد . قهرا روى اين حساب بايد اولين انسان و اولين انسانهايى كه در دنيا آمده اند , پائين ترين ان سانها باشند و هر چه كه انسان رو به جلو آمده است متكاملتر شده باشد خواه اولين انسان را به شكل تصور قدما در نظر بگيريم كه مستقيما از خاك آفريده شد يا به شكلى كه بعضى از آقايان امروز پيش كشيده اند و خودش يك فرضيه اى است كه از نظر فرضيه بودن قابل توجه است , كه انسان انتخاب شده از يك موجودات پستتر از خودش و تحول يافته طبقه پائينترى است و ريشه اش به خاك منتهى مى شود نه اينكه اولين انسان مستقيما از خاك آفريده شده .
اما از نظر معتقدات اسلامى و قرآنى و بلكه همه مذاهب آن اولين انسان موجودى است كه از بسيارى از انسانهاى بعد از خودش حتى از انسانهاى امروز متكاملتر است يعنى از اولى كه اين انسان پا به عرصه عالم گذاشته است , به عنوان خليفه الله و به عبارت ديگر در حد يك پيغمبر به وجود آمده و اين , در منطق دين نكته قابل توجهيه است كه چرا اولين انسانى كه در دنيا به وجود آمد , به صورت يك حجت خدا و پيغمبر به وجود آمد در صورتى كه به نظر مى رسد كه روى مسير عادى تكاملى بايد انسانها بيايند و پس از آنكه به مراحل عالى ترقى نائل شدند , يكى از آنها به مرحله نبوت و پيغمبرى برسد نه اينكه اولين انسان خودش پيغمبر باشد .
قرآن براى آن اولين انسان مقام بسيار شامخى قائل است : و اذ قال ربك للملائكه انى جاعل فى الارض خليفه قالوا اتجعل فيها من يفسد فيها و يسفك الدماء و نحن نسبح بحمدك و نقدس لك قال انى اعلم ما لا تعلمون و علم ادم الاسماء كلها ثم عرضهم على الملائكه فقال انبئونى باسماء هولاء( 1 ) خلاصه اولين انسانى كه به وجود مىآيد فرشتگان را به شگفت وامى دارد . چه سرى و چه رازى در كار است ؟ درباره اولين انسان تعبير : و نفخت فيه من روحى به كار رفته , از روح خود چيزى در او دميدم . اين نشان مى دهد كه در بافتمان وجود اين موجود غير از عناصر مادى يك عنصر علوى دخالت دارد كه با تعبير[ ( دميدم از روح خودم] ( بيان شده است يعنى يك چيز اختصاصى من عند اللهى در ساختمان اين موجود دخالت كرد . به علاوه چرا تعبير خليفه الله دارد : انى جاعل فى الارض خليفه , خليفه براى خودم .
بنابراين در قرآن يك چنين برداشت عظيمى براى انسان هست كه اولين انسانى كه پا در اين عالم مى گذارد , به عنوان حجت خدا , پيغمبر خدا و موجودى كه با عالم غيب پيوستگى و ارتباط دارد پا مى گذارد . تكيه گاه كلام ائمه ما روى همين اصالت انسان است به اين معنا كه اولين انسانى كه روى زمين آمده است , از آن سنخ بوده و آخرين انسانى هم كه روى زمين باشد از همين تيپ خواهد بود و هيچگاه جهان انسانيت از موجودى كه حامل روح :
انى جاعل فى الارض خليفه باشد خالى نيست . ( اصلا محور مسئله اين است) .
ساير انسانها كانه موجوداتى هستند فرع بر وجود چنين انسانى , و اگر چنين انسانى نباشد , انسانهاى ديگر هم هرگز نخواهند بود . اينچنين انسان را حجت خدا تعبير مى كنند : اللهم بلى لا تخلو الارض من قائم لله بحجه كه اين جمله در نهج البلاغه است ( 2 ) و در كتب زيادى نقل شده است و من اين را از مرحوم آقاى بروجردى شنيدم ولى يادم نيست كه در جاى ديگرى هم ديده ام يا نه , يعنى دنبالش نبوده ام . ايشان مى فرمود اين جمله از آن جمله هايى است كه حضرت در بصره بيان كرده اند و ديگران اعم از شيعه و سنى به طور متواتر آنرا نقل كرده اند .
اين جمله دنبال حديث معروف كميل است كه كميل گفت روزى على ( ع ) دست مرا گرفت و با خودش برد تا از شهر خارج شديم و رسيديم به محلى به نام جبان , همينكه از شهر خارج شديم و خلوت شد فتنفس الصعداء نفس عميقى كشيد , آهى كشيد و بعد فرمود : يا كميل ! ان هذه القلوب اوعيه فخيرها اوعاها فاحفظ عنى ما اقول لك دلهاى فرزندان آدم به منزله ظرفها هستند و بهترين ظرفها آنى است كه بهتر مى تواند نگه دارد يعنى سوراخ نداشته باشد . هر چه به تو مى گويم ضبط كن . ابتدا آن تقسيم معروف را كرد :
الناس ثلاثه فعالم ربانى و متعلم على سبيل نجاه و همج رعاع مردم سه دسته اند : يك دسته علماى ربانى هستند . ( البته در اصطلاح حضرت على عالم ربانى غير از عالم ربانى اى است كه ما به هر كسى تعارف مى كنيم . يعنى يك عالم واقعا و صد در صد الوهى و خالص براى خدا كه شايد اين تعبير جز بر پيغمبران و ائمه صادق نيست . و متعلم على سبيل نجاه[ ( چون آن عالم را در مقابل اين متعلم گرفته , مقصود عالمى است كه از بشرى تعمل نمى كند.) دسته دوم متعلمان هستند , شاگردان آنها هستند , كسانى كه از آنها استفاده مى كنند . دسته سوم مردمان همج رعاع هستند كه لم يستضيئوا بنور العلم و لم يلجاوا الى ركن وثيق از نور علم پرتوى نگرفته اند و به پايگاه محكمى هم تكيه ندارند . بعد شروع كرد از اهل زمان شكايت كردن .
فرمود من علوم زيادى دارم ولى فردى كه صلاحيت[ فراگيرى آن را] داشته باشد پيدا نمى كنم . دسته بندى كرد , فرمود هستند افرادى كه زير كند اما زيركيهايى كه هر چه ياد بگيرند مى خواهند به نفع استفاده خودشان به كار برند , مى خواهند دين را به نفع دنياى خودشان استفاده كنند .
مجبورم از آنها خوددارى كنم . عده ديگرى آدمهاى خوبى هستند اما احمقند , دريافت نمى كنند يا عوضى در يافت مى كنند . تا اينجا تقريبا سخن حضرت ياس آور است[ زيرا به نظر مى رسد] پس كسى پيدا نمى شود . ولى در ذيلش مى فرمايد : اللهم بلى . . . نه , اين طور هم نيست كه هيچكس پيدا نشود , من اكثريت مردم را مى گويم . ( از اينجاست كه آقاى بروجردى مى گفت حضرت آنرا در خطبه اى در بصره انشاء كردند و الا اين در ذيل كلام كميل هم هست.) اللهم بلى لا تخلو الارض من قائم لله بحجه اما ظاهرا مشهورا و اما خائفا مغمورا لئلا تبطل حجج الله و بيناته و كم ذا و اين ؟ اولئك و الله الا قلون عددا و الا عظمون عند الله قدرا , يحفظ الله بهم حججه و بيناته حتى يودعوها نظرائهم و يزرعوها فى قلوب اشباههم هجم بهم العلم على حقيقه البصيره و باشروا روح اليقين و استلانوا ما استوعره المترفون و انسوا بما استوحش منه الجاهلون و صحبوا الدنيا با بدان ارواحها معلقه بالمحل الاعلى( 3 ) .
فرمود آرى , زمين هرگز خالى از حجت نيست , حال يا حجت ظاهر در ميان مردم و يا حجت مكتوم , هست ولى مردم او را نمى بينند , از نظرها پنهان است . به وسيله همان حجتهاست كه خداوند دلائل خود را در ميان مردم حفظ و نگهدارى مى كند و آنها هم آنچه را مى دانند , اين بذرها را در دل اشتباه خودشان كه آنها نيز مانند خودشان هستند مى كارند و مى روند . چنين نيست كه نكارند و بروند يعنى چنين نيست كه من آنچه دارم نگفته بگذارم و بروم .
آنگاه راجع به اين افراد كه از يك مبدء ملكوتى استفاده مى كنند مى فرمايد:
هجم بهم العلم على حقيقه البصيره علم بر آنها تهاجم مى كند نه آنها بر علم.
( مقصود اينست كه علمشان افاضى است . ) و آن علمى كه به آنها هجوم مىآورد , بصيرت را به معناى حقيقى به آنها مى دهد يعنى در آن علم , اشتباهى , نقصى , خطايى وجود ندارد . و باشروا روح اليقين و روح يقين را مباشرتا واجد هستند . مقصود اينست كه اتصالشان به عالم ديگر به گونه اى است كه متصل هستند و استلانوا ما استوعره المترفون آن چيزهايى كه مردمان مترف ( يعنى خوگرفتگان به عيش و ناز و نعمت ) خيلى سخت مى شمارند , براى آنها آسان است . مثلا براى مردمانى كه به عيش و نعمت و دنيا خود گرفته اند , يك ساعت مانوس بودن با خلوت با خدا بسيار سخت است , از هر كار سختى برايشان سختتر است , ولى آنها انسشان به اين است . و انسوا بما استوحش منه الجاهلون آن چيزهايى كه نادانان از آنها وحشت مى كنند , اينان به آنها مانوسند . و صحبوا الدنيا بابدان ارواحها معلقه بالمحل الاعلى با مردم همراهى مى كنند با بدنهاى خودشان در حالى كه در همان وقت روحشان به محل اعلى پيوستگى دارد . يعنى بدنشان با مردم هست اما روحشان اينجا نيست . مردمى كه با اينها محشورند آنها را انسانهايى مثل خودشان مى دانند و هيچ فرقى بين خودشان و آنها قائل نيستند ولى نمى دانند كه باطن او به جاى ديگرى وابسته است .
به هر حال چنين منطقى است و لذا در كافى هم بابى تحت عنوان باب الحجه باز كرده است و مى گويد اگر در دنيا دو نفر باقى بمانند يكى از آنها چنين انسانى خواهد بود كما اينكه اولين بارى كه يك انسان پيدا شد , چنين انسانى بود . من براى اينكه شما با روح اين منطق بيشتر آشنا شويد كتاب الحجه كافى را آوردم تا قسمتهايى را در اين زمينه بخوانم و معنى كنم . ساير مسائل مثل اينكه امام بايد باشد تا در ميان مردم به عدالت حكومت بكند يا مرجع اختلافات مردم در امور دينى باشد , همه طفيلى اين اصل است نه اينكه امام را به خاطر اينكه در ميان مردم حكومت بكنند بايد امام قرار بدهند . مسئله بالاتر از اين حرفهاست . اينها به اصطلاح از فوائد استجرارى يعنى از فوائد تبعى است . از هر حديثى جمله هايى را انتخاب مى كنم و برايتان عرض مى كنم تا معلوم شود اين منطق چه منطقى است .
روايتى است مربوط به انبياء و رسل كه يك مرد زنديق ( 4 ) از امام صادق ( ع ) سوال كرد : من اين اثبت الانبياء و الرسل ؟ تو انبياء و خلاصه اين كه ريشه اثبات انبياء و رسل , خود اثبات خداست با صفات و شئونش . وقتى شناختيم كه ما خالق و صانعى داريم حكيم و متعالى از ما يعنى ما نمى توانيم با حواس و مداركى كه داريم با او در تماس مستقيم باشيم و او را شهود يا لمس كنيم يا با او محاجه و سوال و جواب كنيم , با توجه به اينكه ما نيازمنديم كه او ما را[ راهنمايى كند] زيرا فقط او كه حكيم است , به مصالح و منافع واقعى ما آگاه است , بنابراين بايد يك موجودى كه داراى دو جنبه است : از طرفى با خدا در تماس است يعنى مى تواند از او وحى تلقى كند و از طرف ديگر ما مى توانيم با او تماس بگيريم وجود داشته باشد و وجود چنين كسانى لازم و واجب مى شود .
آنگاه درباره اين افراد مى فرمايد : حكماء مودبين بالحكمه خود اينها بايد حكيمانى باشند و به حكمت تاديب شده باشند . مبعوثين بها به حكمت مبعوث شده باشند يعنى دعوتشان دعوت حكمت باشد غير مشاركين للناس على مشاركتهم لهم فى الخلق در عين اينكه در خلقت با مردم شريكند , در يك جهاتى بايد با مردم شريك نباشند , يك جنبه علاوه اى , روح علاوه اى بايد در آنها وجود داشته باشد . مويدين من عند الحكيم العليم بالحكمه و مويد از ناحيه او باشند . ثم ثبت ذلك فى كل دهر و زمان در تمام ازمنه چنين وسائطى لازم است لكيلا تخلو الارض من حجه يكون معه علم يدل على صدق مقالته و جواز عدالته .
زيد بن على بن الحسين برادر امام باقر مرد صالح و بزرگوارى است . ائمه ما او و قيامش را تقديس كرده اند . در اين جهت اختلاف است كه آيا زيد خودش واقعا مدعى خلافت براى خودش بود يا اينكه امر به معروف و نهى از منكر مى كرد و خودش م دعى خلافت نبود بلكه خلافت را براى امام باقر مى خواست . قدر مسلم اينست كه ائمه ما او را تقديس كرده و شهيد خوانده اند . در همين كافى هست كه : مضى و الله شهيدا او شهيد از دنيا رفت . منتها صحبت اينست كه آيا خودش مشتبه بود يا نه ؟ روايتى كه اكنون مى خوانيم دلالت مى كند بر اينكه خود او مشتبه بود . حالا چطور مى شود كه چنين آدمى مشتبه باشد , مطلب ديگرى است .
مردى است از اصحاب امام باقر ( ع ) كه به او ابوجعفر احول مى گويند .
مى گويد ز يد بن على در وقتى كه مخفى بود دنبال من فرستاد . به من گفت آيا اگر يكى از ما خروج و قيام كند تو حاضرى همكارى كنى ؟ گفتم اگر پدر و برادرت قبول كنند بله , در غير اين صورت نه . گفت من خودم قصد دارم , به برادرم كارى ندارم , آيا حاضرى از من حمايت كنى يا نه ؟ گفتم نه .
گفت چطور ؟ آيا تو مضائقه از جانب دارى درباره من ؟ گفتم : انما هى نفس واحده فان كان لله فى الارض حجه فالمختلف عنك ناج و الخارج معك هالك و ان لا تكن لله حجه فى الارض فالمختلف عندك و الخارج معك سواء من يك جان بيشتر ندارم . تو هم كه مدعى نيستى كه حجت خدا باشى . اگر حجت خدا غير از تو باشد كسى كه با تو خارج بشود خودش را هدر داده بلكه هلاك شده است و اگر حجتى در روى زمين نباشد , من چه با تو قيام كنم و چه قيام نكنم هر دو على السويه است.
او مى دانست كه منظور زيد چيست . مطابق اين حديث مى خواهد بگويد امروز در روى زمين حجتى هست و آن حجت برادر توست و تو نيستى . خلاصه سخن زيد اين است كه چطور تو اين مطلب را فهميدى و من كه پسر پدرم هستم نفهميدم و پدرم به من نگفت ؟ آيا پدرم مرا دوست نداشت ؟ و الله پدرم اينقدر مرا دوست داشت كه من را در كودكى كنار خودش بر سر سفره مى نشاند و اگر لقمه اى داغ بود براى اينكه دهانم نسوزد آنرا سرد مى كرد و بعد به دهان من مى گذاشت . پدرى كه اين مقدار به من علاقه داشت كه از اينكه بدنم با يك لقمه داغ بسوزد مضايقه داشت , آيا از اينكه مطلبى را كه تو فهميدى به من بگويد تا من بر آتش جهنم نسوزم مضايقه كرد ؟[ ابو جعفر احول] جواب داد به خاطر همين كه تو در آتش جهنم نسوزى به تو نگفت , چون تو را خيلى دوست داشت به تو نگفت زيرا مى دانست اگر بگويد تو امتناع مى كنى و آنوقت جهنمى مى شوى . نخواست به تو بگويد براى اينكه سركشى روح تو را مى شناخت , خواست تو در حال جهالت بمانى كه لااقل حالت عناد نداشته باشى . اما اين مطلب را به من گفت براى اينكه اگر قبول كردم نجات پيدا كنم و اگر نه , نه , و من هم قبول كردم .
بعد مى گويد گفتم : انتم افضل ام الانبياء شما بالاتريد يا انبياء ؟ جواب داد انبياء . قلت يقول يعقوب ليوسف يا بنى لا تقصص روياك على اخوتك فيكيدوا لك كيدا گفتم يعقوب كه پيغمبر است به يوسف كه پيغمبر است و جانشين او مى گويد خوابت را به برادرانت نگو.
آيا اين براى دشمنى با برادران بود يا براى دوستى آنها و نيز دوستى يوسف , چون او برادران را مى شناخت كه اگر بفهمند يوسف به چنين مقامى مى رسد از حالا كمر دشمنيش را مى بندند . داستان پدر و برادرت با تو داستان يعقوب است با يوسف و برادرانش .
به اينجا كه رسيد , زيد ديگر نتوانست جواب بدهد . راه را بر زيد به كلى بست . آنگاه زيد به او گفت : اما والله لان قلت ذلك حالا كه تو اين حرف را مى زنى , پس من هم اين حرف را به تو بگويم : لقد حدثنى صاحبك بالمدينه صاحب تو ( صاحب يعنى همراه .
در اينجا مقصود امام است . امام تو يعنى برادرم امام باقر[ ( ع] ( در مدينه به من گفت انى اقتل و اصلب بالكناسه كه تو كشته مى شوى و در كناسه كوفه به دار كشيده خواهى شد . و ان عنده لصحيفه فيها قتلى و صلبى و او گفت كه در يك كتابى كه نزد اوست كشته شدن و به دار كشيده شدن من هست .
در اينجا زيد كانه صفحه ديگرى را بر ابو جعفر مى خواند زيرا يكمرتبه منطق عوض مى شود و نظر دوم را تاييد مى كند . پس اول كه آن حرفها را به ابو جعفر مى گفت خودش را به آن در مى زد , بعد كه ديد ابوجعفر اينقدر در امامت رسوخ دارد با خود گفت پس به او بگويم كه من هم از اين مطلب غافل نيستم , اشتباه نكن من هم مى دانم و اعتراف دارم , و آخر جمله برمى گردد به اين مطلب كه من با علم و عمد مى روم و با دستور برادرم مى روم.
تا آنجا كه[ ابو جعفر] مى گويد يك سالى به مكه رفتم و در آنجا اين داستان را براى حضرت صادق نقل كردم و حضرت هم نظريات مرا تاييد كرد .
حديث ديگر اينكه امام صادق فرمود : ان الارض لا تخلو الا و فيها امام زمين هيچگاه خالى از امام باقى نمى ماند[ . و نيز از آن حضرت است كه] لو بقى اثنان لكان احدهما الحجه على صاحبه اگر دو نفر در روى زمين باقى بمانند يكى از اينها بايد حجت در روى زمين باشد , غير از اين نيست.
در اين زمينه ما احاديث زيادى داريم . روايت مفصلى است مربوط به حضرت رضا ( ع ) كه مردى به نام عبدالعزيز بن مسلم مى گويد : كنا مع الرضا عليه السلام بمرو فاجتمعنا فى الجامع يوم الجمعه فى بداء مقدمنا .
مى گويد ما با امام رضا ( ع ) در مرو بوديم در سفرى كه حضرت در جريان و لا يتعهدى به خراسان مى رفتند . در يك روز جمعه در مسجد جامعه بوديم و امام حضور نداشت . مردم جمع بودند و مسئله امامت مطرح بود و صحبت مى كردند .
بعد من رفتم خدمت حضرت رضا و صحبتها را نقل كردم . امام تبسمى مسخره آميز كرد كه اينها اصلا چه مى فهمند ؟ ! اصلا نمى فهمند موضوع چيست . بعد فرمود : جهل القوم و خدعوا عن آرائهم اينها جاهلند و در آراء و عقايدشان فريب خورده اند . خداوند پيغمبر خود را نبرد مگر آنكه دين خودش را تكميل كرد و قرآن را نازل كرد كه در آن بيان هر چيزى هست از حلال و حرام و حدود و احكام و جميع آنچه كه مردم در راه دين به آن احتياج دارند, و بعد فرمود : ما فرطنا فى الكتاب من شيىء ما در اين كتاب هيچ چيزى را كوتاهى نكرديم يعنى همه را گفتيم ( لااقل مقصود دستورات حرام و حلال و تكاليف مردم است . ) در حجه الوداع هم پيغمبر در آخر عمرش اين آيه را خواند :
اليوم اكملت لكم دينكم و اتممت عليكم نعمتى و رضيت لكم الاسلام دينا.
بعد حضرت رضا ( ع ) فرمود : و امر الامامه من تمام الدين امر امامت جزء متممات دين است و لم يمض حتى بين لامته معالم دينهم و پيغمبر نرفت مگر اينكه نشانه هاى دين را براى مردم بيان كرد و راهشان را روشن نمود . و اقام لهم عليا علما .
خلاصه اينكه قرآن در كمال صراحت مى گويد ما چيزى را فروگذار نكرديم .
حال آيا جزئيات را هم فروگذار نكرده ؟ يا نه , فقط كليات و اصول و آنچه را كه مردم بدان احتياج دارند گفته است . يكى از آنها اين است كه قرآن انسانى را[ براى بعد از پيغمبر] معرفى كرد كه آنچه در تفسير قرآن و توضيح معانى قرآن و تشريح كليات قرآن هست نه از روى اجتهاد و رّى كه بعضى از آنها درست باشد و برخى خطا ,[ بلكه به وسيله علم الهى مى داند] آن حقيقت اسلام نزد او هست . پس اينكه مى گويد ما همه چيز را بيان كرديم يعنى ديگر چيزى باقى نماند , كليات را گفتيم , جزئيات را هم بيان كرديم و گذاشتيم نزد كسى كه بداند . هميشه كسى كه اسلام را مى داند در ميان مردم هست . من زعم ان الله عزوجل لم يكمل دينه فقد رد كتاب الله اگر كسى بگويد خدا دينش را كامل نكرده بر ضد قرآن سخن گفته و كسى هم كه كتاب خدا را رد كند كافر است . و هل يعرفون قدر الامامه و محلها من الامه فيجوز فيها اختيارهم كسانى كه مى گويند امامت انتخابى است , آيا اصلا مى دانند امام يعنى چه ؟ اينها خيال كرده اند كه انتخاب امام مثل انتخاب فرمانده است براى يك سپاه . در حالى كه امام يعنى آن كسى كه قرآن مى گويد[ با انتصاب او] من دين را تكميل كردم و نيز مى دانيم كه جزئيات مسائل در قرآن نيست و حقيقت اسلام نزد اوست . مگر مردم مى توانند بفهمند كه چنين شخصى كيست تا خودشان انتخاب كنند . مثل اينست كه بگويند پيغمبر را خودمان انتخاب مى كنيم ! ان الامامه اجل قدرا و اعظم شانا و اعلى مكانا و امنع جانبا و ابعد غورا من ان يبلغها الناس بعقولهم او ينالوها بارائهم امامت از حد فكر مردم بالاتر است تا انتخابى باشد . مسئله اى را بايد گفت انتخابى كه واقعا تشخيصش با مردم است . دين هيچگاه در مسائلى كه مردم مى توانند تشخيص بدهند دخالت مستقيم نمى كند و اساسا دخالت مستقيم كردن دين در اينگونه مسائل غلط است زيرا در اين صورت فكر و عقل مردم براى كجاست ؟ تا آنجا كه منطقه , منطقه عقل و فكر بشر است خود بشر برود انتخاب كند اما وقتى كه مطلبى از منطقه عقل بشر خارج و بالاتر است , اينجا ديگر جاى انتخاب نيست[ . امامت] اجل قدرا , اعظم شانا , اعلى مكانا , امنع جانبا و ابعد غورا است از اينكه مردم به عقل و خودشان امام را درك كنند و در رّى خويش به او برسند و چنين شخصى را به اختيار خودشان انتخاب كنند . ان الامامه خص الله عز و جل بها ابراهيم الخليل بعد النبوه و الخله اگر مى خواهيد معنى واقعى امامت را بفهميد[ بدانيد كه امامت] غير از اين مسائلى است كه مردم ما در اين زمان مى گويند كه يك خليفه اى انتخاب كنيم براى پي غمبر ولى جانشين پيغمبر فقط كارهاى مردم را اداره كند . امامت آن مقامى است كه ابراهيم ( ع ) بعد از نبوت به آن مى رسد و در آن حال خوشحال مى شود و مى گويد : و من ذريتى و برخى از ذريه مرا هم خدايا به اين مقام برسان , در حالى كه مى داند كه چنين چيزى در مورد همه ذريه نمى تواند باشد . به او جواب مى دهند : لا ينال عهدى الظالمين اين چيزى است كه به ستمگر نمى رسد كه عرض كرديم در اينجا مى گويند مقصود چيست ؟ آيا يعنى ستمگر در حال ستمگرى اعم از اينكه قبلا هم ستمگر بوده يا قبلا خوب بوده ؟ مى گويند اين محال است كه ابراهيم بگويد خدايا[ ! اين مقام] را به ستمگران از ذريه من بده . پس لابد نظرش به خوبان ذريه اش بوده است . پاسخ دادند به خوبانى از آنها داده مى شود كه سابقه ظلم ندارند .
فابطلت هذه الايه امامه كل ظالم الى يوم القيامه و صارت فى الصفوه اين امر در ميان آن منتجهاست , در ميان صفوه ذريه ابراهيم است . ( صفوه به چيزى گويند مانند كره اى كه از دوغ مى گيرند آنگاه كه آنرا جدا مى كنند .
همان معنى زبده را دارد . ) ثم اكرمه الله تعالى بان جعلها فى ذريته اهل الصفوه و الطهاره[ سپس خداوند تعالى او را بزرگ داشت به اينكه امامت را] در صفوه و اهل طهارت يعنى اهل عصمت ذريه او قرار داد . بعد امام به آياتى از قرآن اشاره و استدلال مى كند : و وهبنا له اسحق و يعقوب نافله و كلا جعلنا صالحين و جعلناهم ائمه يهدون بامرنا و اوحينا اليهم فعل الخيرات ( 5 ) . در قرآن راجع به اينكه ذريه ابراهيم حامل مسئله امامت هستند تكيه زيادى شده و انصافا آقاى محمد تقى شريعتى در اين جهت در كتاب خلافت و ولايت راجع به ذريه و اينكه چرا قرآن كه در مسئله تبعيضات نژادى هيچ معتقد نيست كه مى توان براى يك نژاد بر نژاد ديگر امتيازى قانونى قائل شد ,[ چنين سخنى گفته است ,] خوب بحث كرده اند كه اينكه ذريه اى از نظر نژادى و طبيعى به اصطلاح خلاصه مى شوند و لياقت ديگرى پيدا مى كنند مسئله ديگرى است و همان معنى حمل امامت است و . . .
سپس مى گويد : فمن اين يختار هولاء الجهال چنين مقامى را كه ابراهيم(ع ) بعد از نبوت به آن نائل مى شود اين نادانان چگونه مى خواهند انتخاب كنند ؟ ! اصلا اين مقام مى تواند انتخابى باشد ؟ ! ان الامامه هى منزله الانبياء وارث الاوصياء امامت از منازل انبياء وارث اوصياست يعنى يك امر وراثتى است به اين معنى كه استعداد آن از هر نسل به نسل بعد منتقل شده است , نه وراثت قانونى ان الامامه خلافه الله امامت خلافه الله است همانى كه آدم اول داشت و خلافه الرسول و خلافت پيغمبر . بعد مى فرمايد : ان الامامه زمام الدين . . . امامت زمام دين , نظام مسلمين , صلاح دنيا , عزت مومنين , اس و ريشه اسلام و شاخه بلند اسلام است . بالامام تمام الصلوه و الزكاه و الصيام و الحج و الجهاد الى آخر .
از مجموع اينها ما به منطقى مى رسيم كه اگر آنرا قبول كنيم يك اساس دارد و اگر فرضا كسى آنرا رد كند سخن ديگرى است . اين منطق غير از اين مسائل خيلى سطحى و پيش پا افتاده اى است كه مانند اغلب متكلمين بگوئيم بعد از پيغمبر ( ص ) ابوبكر خليفه شد و على ( ع ) خليفه چهارم شد . آيا على بايد خليفه اول باشد يا مثلا چهارم ؟ آيا شرائط امامت در ابوبكر جمع بود يا جمع نبود ؟ و بعد برويم سراغ شرائط امامت به معنى شرائط زمامدارى مسلمين . البته اين مطلب يك مطلب اساسى است و شيعه از نظر شرائط زمامدارى نيز ايرادهايى گرفته اند و ايرادهاى بجايى هم گرفته اند ولى اصولا مسئله امامت را تحت اين عنوان طرح كردن كه آيا شرايط امامت در ابوبكر جمع بود يا جمع نبود صحيح نيست . اصلا خود سنى هم به چنين مقامى اقرار ندارد . خلاصه مطلب به عقيده اهل تسنن اينست كه آنچه خدا درباره جنبه هاى ماوراء الطبيعى انسان گفته از آدم و ابراهيم و . . . تا حضرت رسول , بعد از ايشان ديگر پايان يافت .
از دوره حضرت رسول به اين طرف , ديگر بشرها همه بشر عادى هستند , فقط علمايى هستند كه از راه تحصيل عالم شده اند و گاهى اشتباه مى كنند و گاهى اشتباه نمى كنند , و زمامدارانى هستند كه بعضى از آنها عادلند و برخى فاسق.
مسئله در اين حدود قرار مى گيرد . ديگر آن بابى كه ما داريم به نام باب حجتهاى الهى , كسانى كه پيوند با دنياى ماوراء الطبيعه دارند ,[ آنها ندارند و معتقدند كه] با رفتن پيغمبر اصلا اين بساط بر چيده و تمام شد .
شيعه جواب مى دهد كه[ بعد از حضرت رسول] مسئله رسالت و اينكه بشر ديگرى بيايد و قانون و دين ديگرى براى مردم بياورد تمام شد . يك دين بيشتر نيست و آن اسلام است و با پيغمبر اسلام رسالت و نبوت ختم شد اما مسئله حجت و انسان كامل كه اولين انسان روى زمين چنين بود و بايد آخرين انسان هم چنين باشد , هرگز در ميان افراد بشر تمام نشده است . در ميان اهل تسنن تنها طبقه اى از متصوفه آنها هستند كه اين مسئله را قبول دارند منتها به نامهاى ديگرى . اين است كه ما مى بينيم متصرفه اهل تسنن با اينكه متصوف هستند , مسئله امامت را در بعضى از بيانهاشان طورى قبول كرده اند كه يك شيعه قبول مى كند . محيى الدين عربى , اندلسى است و اندلس جزء سرزمينهايى است كه اهالى آن نه تنها سنى بودند بلكه نسبت به شيعه عناد داشتند و بويى از ناصبى گرى در آنها بود . علتش اينست كه اندلس را ابتدا امويها فتح كردند و بعد هم خلافت اموى تا سالهاى زيادى در آنجا حكومت مى كرد . امويها هم كه دشمن اهل بيت بودند و لهذا در ميان علماى اهل تسنن علماى ناصبى , اندلسى هستند و شايد در اندلس شيعه نداشته باشيم و اگر داشته باشيم خيلى كم است . محيى الدين , اندلسى است ولى روى آن ذوق عرفانى اى كه دارد و معتقد است زمين هيچگاه نمى تواند خالى از ولى و حجت باشد , نظر شيعه را قبول كرده و اسم ائمه عليهم السلام را ذكر مى كند تا مى رسد به حضرت حجت و مدعى مى شود كه من در سال ششصد و چند محمد بن حسن عسكرى را در فلان جا ملاقات كردم . البته بعضى از حرفهايى كه زده ضد اين حرف است و اصلا سنى متعصبى است ولى در عين حال چون ذوق عرفانى هميشه ايجاب مى كند كه زمين خالى از يك ولى به قول آنها ( و به قول ائمه ما حجت ) نباشد , اين مسئله را قبول كرده و حتى مدعى مشاهده هم هست و مى گويد من به حضور محمد بن حسن عسكرى كه اكنون از عمرش سيصد و چند سال مى گذرد و مخفى است رسيده و به زيارتش نائل شده ام .
1-سوره بقره , آيات 30 و 31 .
2- حكمت 139 ( فيض الاسلام ) .
3- نهج البلاغه فيض السلام حكمت 139
4- كلمه[ ( زنديق] ( عنوان فحش ندارد مثل امروز كه ما به هر كس بخواهيم فحش بدهيم مى گوئيم[ ( زنديق] ( . در آن زمان عده اى به اين نام معروف بودند و از نظر خودشان اين نام فحش نبوده . مثل كلمه[ ( ماترياليست] ( در عصر ما . البته كسى كه موحد است از اين كلمه براى خودش خوشش نمىآيد ولى آن كسى كه ماترياليست است , به اين كلمه افتخار هم مى كند . راجع به اينكه ريشه كلمه[ ( زنديق] ( چيست خيلى حرفها زده اند و بيشتر نظرشان اينست كه زنادقه مانوى بودند و در اوايل قرن دوم ظهور كردند كه قرن امام صادق است . بسيارى از اروپائيها و غير آنان براى كشف ريشه زنادقه در اسلام بحثها كرده اند و بيشتر نظرشان اينست كه اينها همان مانويها بوده اند . البته كيش مانى كيش ضد خدايى نيست بلكه مانى خودش ادعاى پيغمبرى داشت , البته توحيدى نبود , ثنوى بود . مانى از زردشت ثنوىتر بوده است و بسيارى احتمال مى دهند كه زردشت خودش موحد بوده , لااقل توحيد ذاتى را قائل بوده است گو اينكه توحيد در خالقيت را در كلمات او نمى شود اثبات كرد . ولى به هر حال او يك مبدّ ازلى براى كل عالم قائل بوده است . اما مانى قطعا ثنوى بوده و خود را از طرف خداى خير پيغمبر مى دانست . ولى مانويهايى كه بعد ظهور كردند گرايش پيدا كردند به طبيعى گرى و مادى گرى و اساسا به هيچ چيز اعتقاد نداشتند .
رسل را به چه دليل اثبات مى كنى ؟ امام در پاسخ خود تكيه كرد بر مسئله توحيد , فرمود : انا اثبتنا ان لنا خالقا صانعا متعاليا عنا و عن جميع ما خلق و كان ذلك الصانع حكيما متعاليا لم يجز ان يشاهده خلقه و لا يلامسوه فيبا شرهم و يباشروه و يحاجهم و يحاجوه ثبت ان له سفراء فى خلقه يعبرون عنه الى خلقه و عباده و يدلونهم على مصالحهم و منافعهم و ما به بقائهم و فى تركه فنائهم فثبت الامرون و الناهون عن الحكيم العليم فى خلقه . . .
5- سوره انبياء آيات 72 و 73 .